I want to be a good person(2)

402 33 17
                                    

همهمه پسرهای جوونی که با صدای بلندی با هم صحبت می‌کردند با ورود زن مسن و قد بلند قطع شد، همه سر جاهای خودشون نشستن و نیش های بازشون رو کمی شل کردن و سعی می‌کردند حواسشون رو به صدای استاد فیزیکشون بدن.
کیونگسو به آرومی کتاب فیزیکی که بخاطر اون پسر مجبور شده بود بخره رو روی میز گذاشت و با یاد آوری پسر شری که احتمالا قرار بود از امروز براش دردسر درست کنه چشمی گردوند و با ندیدن چانیول نفس آسوده ای کشید و کتابش رو باز کرد.
«ده دقیقه مطالعه کنید، راس ساعت نه و ده دقیقه برگه ها پخش میشن.»
زن مسن با صدای بلندی گفت و پشت میزش نشست و عینک مستطیلیه شیشه ایش رو روی چشمهای کشیدش گذاشت، دفتر بزرگ و کهنه ای رو از کشوی میزش بیرون آورد و سرفه ای کرد.
«لی سویون؟»
دختر با صدای آرومی جواب داد
«حاضر»
بکهیون با کمی کلافگی چشمهاش رو فشار داد، نمیتونست با وجود صدای بلندی که اسم تک تک افراد داخل کلاس رو تکرار میکرد روی متن کتاب تمرکز کنه، تمام دیشب از فکر اینکه خواهرش بازم از کسی مواد گرفته باشه نتونست بخوابه، میدونست درگیر ترومای سختیه و سرزنشش نمی‌کرد ولی اون کثافتی که معتادش کرده بود بی شک چانیول بود، دو بار دیگه دیده بود که برای خواهرش چیزی آورده و پول میگیره از اینکه اون شب گذاشت بره پشیمون بود. باید همون جا تحویل پلیس میدادش. همه این اتفاقات لعنتی بخاطر اومدن به محله یک مشت دله دزد و خلافکار بود، اگر پدرش بجای فدا کردن زندگیشون برای مراقبت از خواهر مریضش که حاضر نبود از خونه کوچیک و اعصاب خورد کنش جایی بره، به خانوادشون که داشت از هم می‌پاشید اهمیت میداد این اتفاقا نمی‌افتاد.
«هوی کجایی تو؟»
با نیشگونی که سهون از رونش گرفت بخودش اومد، سرش رو برگردوند و عصبی بهش خیره شد
«چته»
سهون با سر اشاره ای به زن مسن پشت میز کرد و آروم لب زد
«ده بار اسمتو صدا کرد»
بکهیون به زن که بهش خیره شده بود نگاه کرد و به آرومی عذرخواهی کرد. سهون همون‌طور که از کیفش بطری آب رو بیرون میکشید پرسید:
«چیزی شده؟ از صبح تو فکری»
بکهیون سری تکون داد و جواب داد
«نه چیزی نیست، داشتم درس میخوندم»
سهون در بطری رو باز کرد و صدای زن توی گوشهاش پیچید
«پارک چانیول؟ پارک چانیول!»
هیچ صدایی از پارک چانیولی که همیشه زودتر از همه توی مدرسه بود در نیومد.
«پارک غایبه خانم»
سویون بلند گفت.
«سه روزه غایبه. هیچکدومتون نمی‌دونید چرا نیومده؟»
مردمک های بکهیون لرزید، برای خودش هم عجیب بود که چانیول نیومده بود، لبش رو گزید و با صدای لرزونی گفت
«من..»
زن مسن عینکش رو در آورد و روی میز گذاشت
«تو ازش خبر داری بکهیون؟»
بکهیون که ایستاده بود و احساس میکرد خودش رو مسخره کرده با استرس سرش رو به دو طرف تکون داد
«ن نه! میخواستم یه لحظه برم بیرون»
بعد از اینکه زن مسن درخواستش رو تایید کرد سریع از کلاس بیرون رفت و نگاهی به حیاط انداخت، چانیول واقعا سه روز بود که نه تو محلشون آفتابی شده بود نه مدرسه اومده بود. شیر آبی که توی حیاط بود رو باز کرد و آب سرد رو به صورتش پاشید، نمیتونست به خودش دروغ بگه حالا که از عصبانیتش کم شده بود میفهمید چانیول اون شب خیلی غیر عادی بود، چانیول انقدر بچه ننه نبود که راحت گریه کنه* اون شب هم گریه میکرد هم صورتش رو داغون کرده بودن، بالاخره آدمایی که مواد میفروشن با کسایی سر و کار دارن که خطرناکن، ممکن بود تو دردسر افتاده باشه؟
«اه لعنت بهت»
فکر چانیول رو از سرش بیرون کرد و به کلاس برگشت. به محض نشستن روی صندلی سهون زیر لبی پچ پچ کرد.
«مطمئنم میخواستی یچیزی از چانیول بگی، امروز واقعا یچیزیت هست بکهیون. اگه چیزی می‌دونی بهتره بگی.»
بکهیون با صدای آرومی به سهون تشر زد
«من اهمیتی به اون احمق نمیدم و نمی‌دونم کدوم گوری غیبش زده، بهتره هرجا هست دیگه پیداش نشه.»
سهون اخم کرد و کمی از بکهیون فاصله گرفت، میتونست پای بکهیون رو ببینه که از استرس تکونش میداد و این باعث می‌شد یقین پیدا کنه اون پسر یچیزی می‌دونه و نمیگه.
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
جانگ بسته هارو تک تک بین پسر و دخترهای جوون تقسیم کرد و برای کوچیکتر ها که سر به هوا تر بودن دوباره توضیح داد
«وسط خیابون بسته رو در نیارین از جیبتون، مشکوک رفتار نکنین، فکر کنین یه بسته آدامسه. طرف خودش میاد پیشتون، آدرس‌ رو اشتباهی نرین. اول پول بعد جنس، گرفتین؟»
صدای نامنظم بچه هایی که تایید میکردن اومد، چانیول نگاهی به همشون انداخت، چندتا بچه معصوم که گیر این مرتیکه افتاده بودن. مواد پخش میکردن و برای پوشش، ادامس و باتری و گل هم میفروختن. مادرش یکی از این بچه ها بود اینو میدونست، هر بار با یاد آوری بدبختی هایی که مادر بیچارش کشیده بود بغض میکرد، کاش مادرش زنده بود اون موقع یه دلیل برای فرار کردن داشت میتونست دست مادرش رو بگیره و از پیش پدرش فرار کنن. کاش بجای مادرش اون میمرد. مادرش توی یه بعد از ظهر معمولی دفن شد، هیچکس بجز چانیول و پدرش و کسی که روی تابوت مادرش خاک می‌ریخت اونجا نبود. همه چیز سرد و غریبانه بود، برای چانیولی که هشت سال بیشتر نداشت دیدن بدن مادرش که زیر خروار خروار خاک دفن میشه ضربه سختی بود، چانیول از قبر و قبرستون متنفر بود، هربار که قبرستونی رو میدید تصویر صورت تماما له شده مادرش توی ذهنش نقش می‌بست. سرنوشت تمام این بچه ها هم به مرگ غریبانه ای مثل مادرش ختم میشد، هیچکس نمی‌فهمید چه دردی کشیدن، هیچکس اونها رو بیاد نمیاورد، اونها اونقدر کمرنگ بودند که بودن و نبودنشون هیچ فرقی ایجاد نمیکرد، هیچکس دنبالشون نمی‌گشت و دلتنگشون نمیشد، مثل خودش، مثل مادرش.
سه روز توی خیابون خوابیده بود و چیزی نخورده بود، ترجیح میداد از سرما بمیره تا اینکه به خونه اون مرد بره، نمی‌خواست ببینه چه بلایی سر اون دختر بچه ها میاره، بچه هایی که مثل برگ گل ظریف و شکننده بودن باید با دستهای کوچیک و بی پناهشون مواد میفروختن، باید توی سرما کار میکردن تا جیب اون حیوون پر بشه.
اگه یه طویله هم وجود داشت که توش زندگی کنه اینکارو میکرد اما اینجا نمیموند، اما میدونست بیشتر از این تاب نمیاره و یک شب تلف میشه. بسته های کوچیک رو توی جیبش گذاشت و به آرومی به سمت مقصدش راه افتاد، شب اول میخواست فرار کنه ولی بعد با دیدن اون بچه ها نتونست. میخواست یکاری کنه ولی نه پولی داشت نه کسی رو می‌شناخت که واسش کاری کنه، اما بازم نمیتونست اونارو رها کنه، نمی‌خواست چند تا بچه دیگه مثل خودش توی زندگی آدمای مواد فروش گیر بیوفتن.
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
صدای بلند سیلی محکمی توی محوطه نه چندان بزرگ نزدیک به خونه جانگ پیچید و دوازده تا بدن کوچیک دیگه از ترس بخودشون لرزیدن، صدای داد مرد میان سال بلند شد
«احمق‌ مگه نگفتم اول پول بعد جنس، می‌دونی چه ضرری بهم زدی کثافت.»
دخترک با گریه درحالی که دستهاش مقابل صورتش قرار گرفته بود با لکنت جواب داد
«منو برد یجای خلوت و تاریک بزور ازم گرفتش»
گریه مظلومانه و نفس های منقطع و دستهای کوچیکش که از ترس کتک خوردن بالای سرش نگه داشته بود قلب چانیول رو فشرد، با دیدن دست اون مرتیکه که دوباره به صورت سرخ شده از سرمای دخترک کوبیده میشد با عصبانیت جلو رفت و دختر رو پشت خودش گرفت. آدمای جانگ هردو غیبشون زده بود و همه این خرابکاری ها بخاطر نبودن اون دوتا بود.
«عوضی چرا میزنیش»
جانگ با عصبانیت داد زد
«به تو ربطی نداره گورتو گم کن حیوون»
چانیول بدون اینکه به چیزی فکر کنه با مشت توی صورتش کوبید
«وقتی لوت دادم میفهمی آشغال»
جانگ با چانیول دست به یقه شد و با سر توی دماغش زد، چانیول روی زمین افتاد و خون گرم به سرعت از بینیش خارج میشد، لبها و گردن و یقش خونی شده بود، هر ثانیه خون بیشتری از بینیش خارج میشد ولی عصبانیتش کمتر نمیشد. ایستاد و خون توی دهنش رو توی صورت جانگ تف کرد. جانگ مشتش رو روی گونه کبود چانیول فرود آورد
«حرومزاده همینجا دخلتو بیارم هیچکس نمی‌فهمه»
چانیول بهش نزدیک شد، علارغم ترسی که توی وجودش نسبت به اون آدم داشت تو چشمهاش نگاه کرد و غرید
«وقتی تو رو بگیرن مهم نیست من مرده باشم یا زنده همینکه تو بمیری دلم خنک میشه»
جانگ نیشخندی زد و بلند جواب داد
«چرا عین مادر جندت دهنتو نمیبندی کار نمیکنی؟ چون مامانت کر و لال بود ولی تو نیستی؟ میخوای زبونتو از حلقومت بکشم بیرون؟ شاید بتونی بهتر کار کنی»
چانیول دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه، اون کفتار متجاوز داشت به مادرش فحش میداد و تحقیرش میکرد، لگد محکمی به شکم جانگ زد و روی شکمش نشست، مشتهاش رو روی صورت مرد فرود میاورد و داد میزد
«عوضی، حرومزاده، کثافت، تو مادرم کشتی اشغال. بمیر بمیر بمیر بمیر»
اشکهای داغش خون های روی صورتش رو میشستن و گردنش رو خیس میکرد، با صدای خش دار شدش داد زد
«بمییییییر»
اون روز هیچکدوم از افراد جانگ توی محوطه نبودن تا رئیسشون رو از زیر دست چانیول نجات بدن. با دیدن بدن بی جون مرد که تکون نمیخورد به سرعت از روی شکمش بلند شد و با دستهای لرزون و صورت ترسیدش به صورت خونی و چشمهای بسته جانگ خیره شد، اشکهای بیشتری از ترس و درد روی صورتش ریختن. نگاهی به بچه ها که با ترس بهش خیره شده بودن کرد خودش رو جلو کشید و دستش رو روی گردن داغ مرد گذاشت، با حس نبض ضعیفی زیر دستش به سرعت گوشی جانگ رو از جیبش خارج کرد و با اورژانس تماس گرفت، با شنیدن صدای اپراتور با لکنت آدرس رو گفت
«ل لطفا زودتر بیاین، داره میمیره»
اپراتور پشت تلفن موند و چانیول رو آروم کرد و علائم حیاتی رو پرسید و همزمان آمبولانسی رو به مقصد فرستاد.
با اومدن صدای بوق آمبولانس چانیول تلفن رو انداخت و سرجاش ایستاد، دو مرد جانگ رو روی برانکارد گذاشتن و دکتری که همراه آمبولانس اومده بود با پلیس تماس گرفت. هنوز ده دقیقه نگذشته بود که ماشین پلیس رسید. یکی از پرستار ها با کمپرس یخ و فیلتر، خون بینی چانیول رو بند آورد و خواست سرم قندی ای بهش بزنه که مامور پلیس اجازه نداد. چانیول به خودش اومد، داشتن بهش دستبند میزدن و میبردنش، با بغض به مردی که به آرومی به سمت ماشین هدایتش میکرد گفت
«اون بچه ها چی میشن»
مرد با دستش سر چانیول رو پایین برد و توی ماشین نشوندش
«اونا جاشون خوبه، بهتره به فکر خودت باشی»
چانیول با صدای لرزونی گفت
«من نکشتمش»
صدای جیغ لاستیک ها روی سنگ ریزه ها بلند شد و مرد جواب داد
«اعترافاتت رو برای اتاق بازجویی نگه دار»
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
برخلاف تصورش از اتاق بازجویی که جای تاریک و کوچیکی بود با لامپ نیم سوزی که بالای میز درحال تاب خوردنه اونجا یه اتاق تقریبا بزرگ و معمولی با نور متوسط و دوربین مداربسته بود، افسر پلیس چهارشونه ای روبروش نشست، صورت آشنایی داشت که چانیول نمیتونست بیاد بیاره کجا دیدتش، چشمش به تگ اسم افسر افتاد "دو میونگ سو" حالا فهمید اون افسر شبیه به کیه، سرش رو پایین انداخت و به دستهاش که با لرزش کمی روی میز قرار گرفته بودن خیره شد. صدای افسر‌ بلند شد
«پارک چانیول، هجده ساله، تولد در گوانگ میونگ»
چانیول با نگاه ماتش به میز روبروش خیره شده بود و صدای مرد رو نمیشنید
افسر ضربه نسبتا محکمی با کف دست روی میز زد
«تایید میکنی؟»
چانیول لبهاش رو روی هم فشار داد و سرش رو بالا پایین کرد، چندباری بخاطر پدرش اداره پلیس اومده بود اما خیلی بچه بود و تا بحال ازش بازجویی نکرده بودن. اگه اون کثافت مرده بود پس قرار بود اعدام بشه؟ چشمهای درشتش به آرومی خیس شدن و قطره های کوچیک و گرم اشک روی گونه هاش خزیدن، صدای افسر‌ از پشت سرش، جایی که اون مرد ایستاده بود به گوشش رسید.
«جانگ سئوهیان رو میشناسی؟»
چانیول سرش رو به نشونه مثبت تکون داد
افسر‌ کنار گوشش تکرار کرد
«حرف بزن میشناسیش؟»
چانیول با لرزش محسوسی توی صداش جواب داد
«بله»
مرد عکس دو نفر رو روی میز جلوی چانیول گذاشت
«کیم سوبین، لی یونجه، می‌دونی کی هستن؟»
چانیول با صدای آرومی درحالی که دستهای دستبند خوردش رو در هم قلاب کرده بود گفت:
«با.. با جانگ کار میکنن»
افسر روبروش نشست و نگاه نافذش رو به صورت خیس و ترسیده پسر‌ دوخت
«توی جیب لباست سه تا بسته پنجاه گرمی بود، که یکیش کوکائین بود، می‌دونی کوکائین چیه؟»
حالا ترس حکم موادی که توی لباسش بوده به کشتن جانگ اضافه شد.
«من میدونستم و.. ولی»
بغضش شکست و با صدای نچندان بلندی به گریه افتاد نفس هاش قطع میشدن و چمشهاش رو محکم بسته بود، پس، می‌رفت پیش مامان؟ نه، نمی‌خواست اینجوری بمیره، نمی‌خواست مامان ببینه که پسرش تو همون مردابی غرق شده که جون خودش رو گرفته. افسر به برگه اعتراف چانیول نگاه کرد تنها پنج کلمه نوشته شده بود "اون ایسول رو کتک زد." نگاه خشمگین افسر رو روی خودش احساس میکرد، آب دهنش رو قورت داد، دستهای بستش رو بالا آورد و اشکهاش رو پاک کرد و ادامه داد
«میدونم چیه، مواده یه مواد گرون ولی »
افسر‌ حرفش رو قطع کرد
«چند وقته براش کار میکنی؟ از کجا میشناسیش»
چانیول سرش رو بالا برد و مردمک های لرزونش رو به چشمهای مرد مقابلش دوخت:
«اون مادرمو کشت»
مرد با صدایی که ولومش پایین تر اومده بود پرسید
«چرا؟ ارتباطشون چی بود»
چانیول به کاغذ روبروش خیره شد، مرد طوری سوال میپرسید که انگار براش اهمیتی نداشت که یه بچه یتیم هفده ساله روی صندلی بازجویی نشسته و با درد بی نهایتی اون سه کلمه رو ادا کرده. کوتاه و ساده مامان مرده بود به دست جانگ به دست اون مرد کثیف، حالا چانیول تنها بود و افسر پلیس مدام فریاد میزد.
«پدرم ازش مواد میگیره، مدت خیلی زیادیه که همدیگرو میشناسن، وقتی بچه بودم مجبورم میکرد براش از اون مواد بگیرم، چند روز پیش به طمع گرفتن یه درصدی از پول فروشِ پنج کیلو کوکائین و مواد مجبورم کرد براش مواد بفروشم، بهش بدهکار بود. گفت دیگه خونه رام نمیده، م مجبور شدم»
افسر سری تکون داد و سوال بعدی رو پرسید
«می‌دونی اون مرد با کیا در ارتباط بوده؟»
'بوده؟' پس مرده بود؟ با صدای کف دست مرد که به میز کوبیدش نفس سریعی کشید
«نه نمی‌دونم فقط، فقط می‌دونم مواد فروشه.»
افسر به دستهای یخ زده پسر نگاهی انداخت و صداش رو بالا برد
«چرا باهاش درگیر شدی؟ پول؟»
چانیول لب لرزونش رو گزید
«چون اون ایسول رو کتک زد»
افسر داد زد
«واضح بگو، ایسول کیه؟»
چانیول با استرس جواب داد
«او اون بچه هارو مجبور میکرد براش مواد پخش کنن، بچه هایی که جایی نداشتن و رها شده بودن رو بزرگ میکرد و ازشون استفاده میکرد، ایسول یکی از اونها بود»
افسر‌ دستش رو روی میز گذاشت و خم شد تو چشمهای چانیول خیره شد و با صدای جدیش تن چانیول رو به لرزه انداخت
«چرا داشتی میکشتیش؟ فقط چون یه بچه رو کتک زد؟»
چانیول تند تند پلک زد تا دوباره گریه نکنه، چشمهاش میسوخت، فقط؟ همه اون بچه ها، ایسول و حتی مادرش برای اونا "فقط" بودن؟ چون گمنام و بی کس و کار بودن جونشون هم ارزشی نداشت؟
«فقط نبود، اون.. »
مرد به صورت خشمگین پسر نگاه کرد، زخمهاش آزارش میداد.
«میخواستی ازش انتقام بگیری؟»
«بخاطر ایسول..»
افسر بهش خیره شد و اجازه نداد حرفش رو ادامه بده
«با خودت چیکار کرده بود که اون بلا رو سرش اوردی؟»
افسر داشت پسر جوون رو تحقیر میکرد، داشت باهاش بازی میکرد و آزارش میداد تا از عصبانیت هرچی که می‌دونه بگه. ناخواسته صداش از خشم بلند شد:
«گفتم بخاطر ایسول، بخاطر ایسول و بخاطر مادرم، چونکه اون آشغال یه حرومزاده بود عین تو»
چشمهاش رو محکم بست و انتظار سیلی محکمی رو کشید، تنش از سرمای اتاق بازجویی و ترس توی لباسهای نازکش می‌لرزید، با لمس شدن شونش چشمهاش رو محکم باز کرد و به کسی که شونش رو گرفته بود نگاه کرد. اون افسر‌ رفته بود...
«همه چیز رو بنویس»
چند دقیقه بعد بدن خسته و شلش رو به آرومی از روی صندلی بلند کرد و پشت سر سرباز رده پایینی که هدایتش میکرد راه افتاد، تا بحال بازداشتگاه نرفته و میترسید، از اینکه جانگ مرده باشه از اینکه بمیره میترسید، هر لحظه تا رسیدن به سلول زندان با تصور طنابی که دور گردنش پیچیده دست و پنجه نرم می‌کرد ¹
در سلول با صدای نسبتا بلندی بسته شد و سرباز رده پایین از میله های زنگ زده سلول دور شد، دو مرد میانسال هم بجز چانیول توی سلول بودن و مشغول حرف زدن بودن، بدون توجه به اونها به دیوار تکیه داد و پاهاش رو جمع کرد، سردش بود، مامان دیگه اونجا نبود که دستهاش رو با "ها" کردن گرم کنه و دورش پتو بپیچه، صورتش داغ بود ولی مامان نبود که دستش رو روی پیشونیش بزاره و قیافه نگرانش رو بهش بدوزه و با عجله دنبال قرص بگرده، مامان نبود که براش سوپ درست کنه و هرچقدر چانیول بهش بگه از پیاز بدش‌ میاد مامان نشنوه و پیاز های بزرگتری توی سوپ بندازه، درسته که مامان هیچوقت براش لالایی نخوند، داستان نگفت، بهش نگفت چقدر دوستش داره و اسمش رو صدا نزد، ولی چانیول میدونست مامان چقدر دوستش داره، میدونست مامان فقط بخاطر اونه که همه چیو تحمل میکنه، میدونست مامان شبا با گریه میبوستش، چانیول میدونست مامان خودش مامان نداشته برای همین هروقت ساعت هفت اون سریالی که یه مامان دنبال بچش میگشت پخش میشد کانال رو عوض میکرد چون مامان همیشه با دیدنش گریه میکرد و چانیول میدونست مامان بخاطر این گریه می‌کنه که وقتی خودش گم شد هیچکس دنبالش نگشته، مامان همیشه بجاش کتک میخورد، مامان وقتی چانیول خرابکاری میکرد گردن می‌گرفت و چانیول رو توی حیاط میبرد تا وقتی خودش داره زیر ضربه های کمربند مرد زندگیش جون میده چانیول نبینتش، مامان نمیدونست که وقتی گریه می‌کنه و دماغش رو بالا می‌کشه چانیول می‌تونه صداش رو بشنوه چون مامان خودش هیچوقت نتونسته بود چیزی بشنوه، مامان هیچوقت صدای چانیول رو نشنید، مامان یبار برای چانیول که تازه خوندن رو یاد گرفته بود روی کاغذ نوشت که نمیدونه چرا خدا کر و لال اونو آفریده ولی خوشحاله که چانیول می‌تونه حرف بزنه و بشنوه، مامان فقط ناراحت بود که نمیتونه صدای قشنگ چانیولش رو بشنوه، از بین همه دردها و ناراحتی ها مامان انتخاب کرده بود که واسه صدای قشنگ چانیولش ناراحت باشه، مامان انقدر مظلوم و مهربون بود که چانیول میخواست خودش بزرگ بشه، بشه مامان مامانش تا دیگه بخاطر اینکه مامان و باباش ولش کردن گریه نکنه و غصه نخوره، ولی مامان خیلی زود رفت و چانیول هیچوقت نتونست آرزوی مامان رو برآورده کنه نتونست پولدار بشه و مامان رو نجات بده، مامان رفت و چانیول فقط یبار خداروشکر کرد که مامان رفت و خلاص شد، مامان یه فرشته بود چانیول اینو میدونست برای همین زود رفت، چون جاش اینجا نبود ولی چانیول بدون مامان خیلی تنها بود.
"مامان"
صورتش خیس بود و اسم مادرش رو زیر لب ناله میکرد، براش مهم نبود که اون دو مرد چطور بهش خیره شدن و با تعجب بهش نگاه میکنن، با عجز گریه میکرد و مینالید، دلش برای مادرش تنگ شده بود به اندازه تمام دنیا دلش براش تنگ شده بود و احساس میکرد داره از درون بلعیده میشه، به بازوهای خودش چنگ میزد و گریه میکرد، چرا مامان رفت چرا، چرا انقدر زود تنهاش گذاشت.
از شدت گریه نفس کم آورده بود و تنش می‌لرزید، میدونست دوباره داره رعشه میگیره ولی کنترلی روی بدنش نداشت، دندون هاش روی هم فشرده میشدن و بدنش انقدر شدید می‌لرزید که سرش با شدت به زمین برخورد می‌کرد، صدای جیغ ها و خرناس هاش زندانی های دیگه رو ترسونده بود. سیاهی چشمهاش ناپدید شده بودند و دهنش کف کرده بود، صدای فریاد مردی که سرش رو نگه داشته بود تا به زمین برخورد نکنه آخرین چیزی بود که شنید.
___________________________________________سلام، بچه ها ممنونم که منتظر موندین و باید بگم بخاطر این وقفه ها عذرمیخوام ولی من کنکور دارم و خیلی سرم شلوغه از طرفی دلم نمی‌خواد داستان نوشتن رو بطور کامل کنار بزارم برای همین گاهی میام و می‌نویسم و براتون آپ میکنم، زمان مشخصی نخواهد داشت
فکر میکنم یک پارت دیگه این چند شاتی تموم بشه
از بس غمگینه دلم میگیره و دلم میخواد زودتر تمومش کنم و چیزای شادتری بنویسم

اگر چانسو یا کاپلی هست که دوستش دارید میتونید توی کامنتا بنویسید تا تصمیم بگیرم دفعه بعدی از چه کاپلی بنویسم

شرط ووت:۳۰

۱: می‌دونم توی کره اعدام خیلی وقته منسوخ شده و اصلا روششون اعدام هم نیست ولی اینکه از روش های کشور خودمون استفاده کنم بنظرم باعث میشه احساس همزاد پنداری بیشتری با کرکتر داشته باشید

*من این فکر بکهیون رو تایید نمیکنم

My short storiesWhere stories live. Discover now