وافلِ بلوبری

Zacznij od początku
                                    

هینی کشید و سرش رو عقب آورد.
_ا-این چه کاریه؟
تهیونگ خنده خبیثانه ای کرد و ازش فاصله گرفت و دست هاش رو توی جیبِ شلوارِ زیتونی رنگش گذاشت.

جونگکوک لب پایینش رو محکم گزید و چشم هاش رو روی هم فشرد.

تهیونگ کنجکاوانه بهش نگاه کرد و گفت:
_چیشد؟

یک چشمش رو آروم باز کرد و زیر چشمی به مردبزرگتر نگاه کرد
_منو دیشب... دوستام رسوندن؟

تهیونگ نگاهش رو به دست های سفیدِ پسر مو آبی که درحال چنگ زدن به ملافه سفید رنگ بود داد و سرش رو به نشانه تایید تکون داد.

ادای گریه کردن درآورد و دوباره پاهاش رو روی تخت کوبید
_واای!

تهیونگ خنده ای سر داد و به حرکات بچگونه اون پسر که باعث تعجبِ دال هم شده بود نگاه کرد. دال هم با اون سنش تعجب کرده بود چون اون پسر با ۵ سال سن این اداهارو درنمیاورد!

_______________

به نامجون که تازه باهاش آشنا شده بود نگاه معذبی انداخت و وقتی تهیونگ بهش وافل های نسکافه ای رنگ که روش مربایِ بلوبری بود تعارف کرد سریع سرش رو تکون داد.
_اوه... ممنونم... من دیگه باید برم!

تهیونگ همونطور که چنگالی که سرش وافل بود رو جلوی خودش گرفته بود با تعجب به یهویی بلند شدنِ جونگکوک زل زد.

جونگکوک مثلِ دیوونه ها این ور اون ور میرفت تا وسایلش رو پیدا کنه. خیلی معذب بود و تنها دلیل استرسش لبخند های نامجون و مهربونی های تهیونگ بود! نمیدونست باید چجوری جلوی دوتا مردِ به این جنتلمنی رفتار بکنه!

لبش رو همونطور که درحال چشم گردوندن توی هالِ خونه بود گزید و توجهی به اون سه نفر که بهش زل زده بودن نکرد.

نامجون که بیشتر ازین نمیتونست تحمل کنه گفت:
_چیزی گم کردی؟

جونگکوک دوباره نگاهش رو به اون مردِ خوش چهره داد.
_گوشیم... گوشیم رو پیدا نمیکنم.

تهیونگ لبخند کجی زد و با دست کردن توی جیبِ شلوارِ زیتونی رنگش گوشیِ سفید رنگ با قابِ آبی رنگش رو درآورد و جلوی پسر گرفت.
_نزدیک بود تو راه رو بندازیش! اخه بچه و چه به مست کردن...
حرف آخرش رو زمزمه کرد ، ولی گوش های خرگوش مانندِ جونگکوک شنیدن و چشم غره وحشتناکی به اون مرد رفت.

بعد از اون سریع به سمتِ درِ ورودی رفت و با باز کردن در و نمایان شدنِ کفش های آبیِ آسمونی رنگش نفس عمیقی کشید و با چسبیدنِ چیزی به پاش با تعجب به پایین نگاه کرد و وقتی کله‌ی پر از موی فندقی رنگی رو دید ، لبخندی زد.

دستش رو نوازش وار روی سرِ دال کشید و بعد خم شد تا هم قدِ اون پسر کوچولو بشه.
لب های آویزونِ دال از هم باز شدن و با دلخوری واضح ، گفت:
_تو دیگه نمیای اینجا؟

𝗟𝗼𝗻𝗴 𝗛𝗮𝗶𝗿𝗲𝗱 𝗕𝗼𝘆 | 𝖵𝗄𝗈𝗈𝗄 Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz