قسمت ١٨

852 70 4
                                    

موقع رفتن رها رو كلى بغل كردم و بهش اطمينان دادم كه نميذارم اتفاق بدى بيفته،بعدم بهم قول داد هرچى كه
امير امروز بهش گفت و هركارى كه كرد و بهم بگه
رسيدم خونه،مثل هميشه مامانم خبراى مدرسه رو ازم پرسيد داداشمم خواب بود،مليكا پريد بغلم
"خواهر جون؟"
"جونم؟"
"ميشه منو ببرى شهر بازى؟لطفا"
"قربونت برم من،من يه عالمه درس دارم،ميلاد چرا نميبرتت؟"
"ميلاد ميگه من كار دارم"
و صورتش رفت تو هم
مامانمو صدا كردم
"مامان،چرا مليكا رو نميبرى شهربازى؟"
"مانلى من امروزخيلى كار دارم،همه خريداى خونه مونده،واقعا نميرسم،اينم گير داده توخيلى درس دارى؟"
"آره من نميتونم"
"خواهرى قول ميدم يه كوچولو فقط بازى كنم،زود بر ميگرديم،لطفااااا"
"واى باشه،بدو لباس بپوش"
"آخ جون"
و كلى بوسم كرد
آماده شديم كه بريم
بردمش سرزمين عجايب،حسابى بازى كرد،بعدشم يه چيزى خورديم،ساعت ٦ شده
"مليكا ديگه بايد بريم خونه كه من درس بخونم"
"نميشه يكم ديگه؟"
"نه ديگه تو به من قول دادى كم بازى كنى،همين الان همه ى بازياى اينجا رو يه بار بعضيارم ٢ بار سوار شدى،ديگه بريم"
"باشه بريم"
داشتيم پله هارو ميومديم پايين كه يه پسره وايساده بود جلومون،ازش كه رد شدم پشت سرم راه افتاد
"خوشگل خانوم؟"
سرعتمو بيشتر كردم،واقعا حوصله مزاحم ندارم
"بابا چرا فرار ميكنى من كه كاريت ندارم"
بهش توجهى نكردم
"ببين من ولت نميكنم بايد شمارمو بزنى"
مليكا گيج شده بود
"مانى اين آقاهه كارت داره چرا جوابشو نميدى؟"
"هيچى عزيزم بدو بايد بريم خونه دير شده"
"باشه ولى چرا جوابشو نميدى؟"
"بعدا بهت ميگم بيا"
زود رفتيم بيرون،اونم اومد،كاشكى دست از سرم برداره،من كه خيلى زشت و ضايعم الان
سوار يكى ازين ماشين نارنجيا شديم،ميدونم كه اشتباه كردم و بايد يه آژانس پيدا ميكردم ولى ميترسم اين پسره يه كارى كنه
تو ماشين خدا ميدونه چقدر صلوات فرستادم كه اين يارو ندزدتمون،خدارو شكر آدمه خوبى بود
راحت شدم از دست اون پسره عوضى،نميدونم چرا آدما اينطورى شدن؟چه لذتى ميبرن از مزاحم ديگران شدن،واقعا اين موضوعا اذيتم ميكنه،چرا جامعه انقدر بد شده؟امنيت نداريم ديگه
رسيديم خونه،تصميم گرفتم به مامانم نگم كه نگران نشه
"سلام مامان"
"سلام دخترم،خوش گذشت؟"
"به مليكا كه حسابى خوش گذشت،كلى بازى كرد"
"واى مرسى مانلى،واقعا مهربونى كردى كه برديش"
"ميدونم،فردا جواب معلمام و مليكا بايد بده"
"خواهرى اون آقاهه چيكارت داشت؟"
واى بچه الان موقع اين بود؟
"هيچى كاريم نداشت"
مامانم تعجب كرده بود
"مليكا كيو ميگه مانلى؟"
"هيچى بابا يكى آدرس ميخواست بپرسه ازم"
"پس چرا جوابشو نميدادى خواهرى؟"
"مليكا عزيزم فكر كنم بايد بخوابى ديگه،خيلى خسته اى"
فرستادمش بخوابه،قشنگتر ازين نميتونست سوتى بده
"مانلى چى شده؟"
"مامان هيچ چيزه مهمى نيست واقعا،يه پسره مزاحمم شده بود ماهم زود اومديم خونه،قضيه ى اونقدر بزرگى نيست!"
"پس چرا نگفتى به من"
"لزومى نداشت آخه،ميشه من برم درس بخونم؟همينجوريش خيلى وقتم گرفته شده"
"برو"
رفتم تو اتاقم،رها بهم پى ام داده بود
-مانلى
امير بهم زنگ زد
خيلى خشك بود باهام
من واقعا حالم بده
اين چرا اينجورى ميكنه
مگه من چيكار كردم؟
مانلى جواب بده لطفا
سريع جواب دادم
-رها عزيزم آروم باش،چى گفت دقيقا
چند دقيقه بعد جواب داد
-از صبح كه خبرى نبود ازش،ساعت ٤ اينا زنگ زد من خواب بودم،هميشه وقتى زنگ ميزد اگه من جواب نميداد قاطى ميكرد و انقدر زنگ ميزد تا من جواب بدم ولى يه باز بيشتر زنگ نزد،پا شدم بهش زنگ زدم،حالمو پرسيد،بعدشم گفت من كار دارم بايد برم،لحنش خيلى خشك بود،من چي كار كنم مانى؟ :((
-رها خب اگه خيلى خوب باشه باهات فكر ميكنه كه تو فكر ميكنى فقط واسه سكس باهات بوده،اين عاديه
-ولى مانى من ميترسم كه ديگه دوسم نداشته باشه
-مگه ميشه يهو ديگه كسيو دوست نداشت؟صبر كن تو،بهش يه تكست بده ببين كجاس
-باشه
يه ربع بعد جواب داد
-مانى زنگ زد بهم،مهربون بود باهام
-خب خوبه ديگه،الان خوبى؟
-آره يكم آروم شدم
-خداروشكر،چيزى نگفت؟
-نه ولى لحنش مهربون بود،گفت بيام دنبالت بريم بيرون كه من گفتم مامانم نميزاره اونم اوكى بود
-ايول،ديدى گفتم اتفاق بدى نميفته؟
-اوهوم
-من برم درس،خبرى شد بگو
-باشه
يكم شيمى و رياضى خوندم و مشقامو نوشتم،تا شب ديگه خبرى از رها نشد،اميدوارم خوب شده باشن با امير،اومدم بخوابم كه ديدم پريا تكست داده
-my eyes are on you and your teacher :)
اى واى فهميد ديگه اين،به رو خودم نيوردم و خوابيدم،فردا حتما ميكشتم،ميدونم من زنده نميمونم

Zood up kardam bekhatere shoma ha <3 vote yadetoon nare

كسوفWhere stories live. Discover now