yin and yang ☯️

387 79 15
                                    

Part 23
Writer pov
از خواب پرید
نفس نفس میزد
با وحشت زمزمه کرد
_تو چیکار کردی جیمین؟!
سرش تیر کشید که باعث شد دادی بزند
_جیمین اون تفکرات رو تمومش کن!
ولی جیمین تمومش نمیکرد
قلب جونگکوک فشرده میشد سرش سنگین شده بود
_تمومش کن یین
ناگهان از درد روی زمین افتاد و به قفسه سینه اش چنگ زد و برای نفس کشیدن تقلا کرد
جونگکوک با تک تک اعضای بدنش درد و حس میکرد نمیدونست چرا اینجوری شده
ولی جمله های جیمین و میشنید
و با هر جمله روی زمین سرد اون سلول تو خودش جمع میشد
"منو بکشین"
یچیزی مثل چاقو تو قلبش فرو رفت
هر لحظه نفس کشیدن سخت تر میشد
+میکشمت اهریمن!













Jimin pov
با سرگیجه چشمام رو باز کردم
همه جا خیلی تاریک بود یا شایدم چشمای من اینجوری میدید
حس کردم تمام بدنم به یه سطح سرد و سفت چسبیده
یکم تجزیه تحلیل اینکه الان کجام طول کشید
ولی خیلی زود تمام صحنه ها از جلوی چشمام رد شد و بخاطر اوردم
با یاد اوری اون اتفاق ها اروم اروم ترسیدم
تازه متوجه عمق حماقتم شده بودم ولی بنظرم یکم دیر بود چون اون لعنتیا تمام خاطرات جونگکوک و وارد مغزم کرده بود
حس جالبی نبود در چند دقیقه تمام درد های مکملم و حس میکردم
سرگیجه کلافه ام کرده بود
همه جا خیلی تاریک بود و بوی گندی میومد یچزی شبیه قصر تکا تو سرزمین میانی
_فرشته کوچولو!
چی؟ صدای کی بود؟ لعنتی چرا اینجا انقدر تاریکه
این جاناتان نیست مطمئنم که نیست
پس کیه؟ اگه جاناتان نیست پس چیه؟
با بهت به اطراف نگاه میکردم ولی بخاطر بسته بودنم چیز زیادی نسیبم نمیشد
میخواستم داد بزنم بگم کی هستی ولی صدایی تولید نشد
حتی نمیتونستم دهنم و باز کنم
یه بیحالی جسمی بود
از توی تاریکی اتاق دوباره صدایی اومد
_نمیخوای جوابمو بدی وارث کوچولو!
القابی که برام میزاشت خیلی رومخم بودن این دفعه با تمام وجود گفتم:تو..کی...هستی؟
ناگهان دستی روی شونه ام حس کردم دستی بزرگ و زبر و زمخت که کاملا معلوم بود برای یه مرد عه
همین منو ترسوند , اگر اون مرد جاناتان نیست پس یکی بدتر از اونه و بدتر از حاناتان خود اهریمنه!
صبر کن چی؟؟ اهریمن؟!
دست اروم اروم سمت گردنم رفت و گردنم و فشار داد
برای چند ثانیه راه نفسم بسته شد
_من کابوس توام فرشته بارور!
کابوس؟
صبر کن اون چی گفت
چشمام گرد شد
نا خود اگاه لب زدم : ف..ر.شته ب...بار...ور؟!!!
مرد خندید یعنی صدای خنده اش پخش شد چرا که من قیافه مرد و نمیدیدم
فقط دستش و دور گردنم حس میکردم
مرد دستش و از روی گردنم برداشت و روی ترقوه هام گذاشت و همون موقع بود که متوجه شدم جز یه بلیز حریر سفید و شلوار جذب که حدس میزدم سفید باشه ولی هرچی که بود اصلا کافی نبود,به خوبی میفهمیدم اندام هام و به زیبایی به نمایش گذاشته شده و این اصلا خوب نبود,مرد ترقوه های برجسته ام رو لمس کرد و دستش رو به سمت سینه ام به حرکت دراورد, خیلی خوب حرکت دست داغش و روبدنم حس میکردم باعث میشد مورمورم بشه
مرد خیلی ناگهانی نوک سینه ام و گرفت و فشار داد
خیلی غیر ارادی دهنم باز شد و جیغ کشیدم
صدای پوزخند مرد و شنیدم
_تو خیلی ظریفی فرشته کوچولو!


میخواستم داد بزنم و بگم تمومش کن
انقدر چرت و پرت نگو
سریع تر قدرتم و بگیر و منو بکش و فکر میکنم اون مرد تونست ذهنم و بخونه
_من قرار نیست اسباب بازی جدیدم و به این زودی نابود کنم.
اسباب بازی؟
این مرد چی میگفت ؟
ناگهان چیزی به یاد اورد," اگر میخوای مکملت و اون چند ترول بی خاصیت و نجات بدی باید خونت,روحت و جسمت و به اهریمن بفروشی"
خونت روحت جسمت!
روحت جمست!
جسمت!
نه, امکان نداره,نه من اینکار و نکردم ,نه من.... من جسمم و نفروختم نه اونا نمیتونن اینکار و کنن
اونا نمیتونن, این یه حقه اس
ولی خودم خیلی خوب به یاد داشتم چیکار کردم
من تمام اینده فرشته ها رو فروخته بودم به ازادی جونگکوکی که ازم متنفر بود

حس یه اشغال و داشتم
مثل اینکه مرد متوجه صورت جمع شده ام شد
_اوه فرشته  ی من نگو فراموش کرده بودی چقدر قرار باهم خوش بگذرونیم.
حرفاش حال بهم زن بود
فقط میخواستم بدونم میخواد باهام چیکار کنه
+م..می...میخوای...باهام..چی..کار....ک..نی؟
ترس از توی صدام معلوم بود
تمام غرورم خورد شده بود و غم قلبم و گرفته بود
حس میکردم همه رو نامید کردم, تمام فرشته ها رو تمام انسان هارو و خدام و....
خودم رو!
هنوز چهره مرد تو تاریکی بود
یا شاید واقعا چهره ای نداشت؟ شاید چهره اش همون تاریکیه؟
نمیدونم حتی درکم نمیکنم
صدای بم مرد تو فضا پیچید
_میخوایم بازی کنیم!

قلبم فرو ریخت
نه! الان نه!جونگکوک کجایی؟
کمکم کن!
خیلی اروم اشک از روی گونه ام لیز خورد
جونگکوک نمیومد,مطمئنم نمیاد











Jungkook pov
حس کردم کسی دستبند هایی که به دستام بسته شدن و باز کرد
صدای جرینگ جرینگ زنجیر باعث شد هوشیار شم
هنوز سرگیجه داشتم به سختی چشمام و باز کردم
پسری رو دیدم , لبخند میزد ولی چشماش گریون بود
خیلی زود دوباره بی هوش شدم
عحیب بود! همه جا پر از نور بود
نور اولین چیزی بود که به چشمم اومد و بعد خونه ای که توش قرار داشتم...
اونجا سلول نبود,حتی شبیه شم نبود,تعجب کردم هنوز نتونسته بودم پازل هارو کنار هم بچینم البته همچنان قصدش و نداشتم اول باید میفهمیدم کجام..
به اطراف نگاه کردم,شبیه یه خونه بود یه خونه خیلی قدیمی با طراحی مدرن!
خونه ای که خیلی اروم بود صدای دلنشینی از بیرون میومد نمدونستم دقیقا چه صداییه اما احتمالا صدای قناری باشه.
من روی یه مبل بودم, مبل سالم بود ولی روش و خزه گرفته بود
رو به روی من تلوزیون نسبتا قدیمی ای بود بنظر میومد خراب باشه
کنار مبلی که من روش دراز کشیده بودم دو مبل دو نفره بودن
اونجا یه خونه زیبا بود درست شبیه بهشت!
یعنی من نمردم؟تا حالا اینقدر گیج نشده بودم
+اینجا کجاست؟
ناخواسته بلند پرسیدم
اخرین چیزی که یادمه اینه که جاناتان مارو زد و تیکه تیکه کرد ولی الان خیلی خوشحالم که سالمم
بعد از اون ما رو زندانی کرد و الان برای اولین با به حال خودمون رهامون کرده
ولی ایا واقعا این کار وکرده بود؟
صبر کن اون پسره چی, اون داشت گریه میکرد ولی میخندید انگار اون نجات دهنده ما بود
نکنه...
صدا های جیمین تو سرم اکو شد
انگار شکنجه میشد
یاد پسری افتادم که دیدم
پسری 20 ساله با روحی 50 ساله,راوا
راوا اون پسر بود,اره خودش بود ولی چرا گریه میکرد؟
_یانگ!
به سمت صدا بر گشت که همون پسر رو دید درست حدس زده بود اون ناجیشونه
+راوا؟!
پسر که توی چارچوب در بود وارد هال شد و با کمری شکسته و چشمای پر از اشک سمت مبل اومد
ما جیمین و پیش راوا فرستادیم پس یعنی باید اینجا باشه
+جیمین!جیمین کجاست؟
راوا تلخندی کرد و کنار من نشست:جیمین...ناگهان هقی زد و ادامه داد: جیمین خودش و فروخت
+چیکار کردهه؟
تازه داشتم میفهمیدم,جاناتان از اولشم دنبال جیمین بود نه ما و جیمین گولش و خورده بود

_اون خودشو به اهریمن فروخت!!
ناگهان از کوره در رفتم و بلند شدم و داد زدم:پس تو اونجا چیکار میکردی؟ توی لعنتی داشتیی اونجا چیکار میکردی چرا گذاشتی این کار و کنههه
راوا از داد من ترسید و دستم و گرفت
_اروم باش جیمین یه نقشه داشت باید بهش عمل کنیم
نفشه؟مزخرفه اون اهریمنه ما نمیتونیم جلوش و بگیریم هیچوقت نمیتونیم
+شوخیت گرفته؟تو بخاطر یه نقشه احمقانه تنها امیدمونو فروختی,راوا تو واقعا نا امیدم کردی.
ناگهان بغضش ترکید
_فکر کردی خودم خواستم و گذاشتم بره؟ اون شبیه یه سپر مقاوم شده بود,به اهیچ وجه نمیتونستم منصرفش کنم...اون با چشمای مظلومش جوری نگاه میکرد انگار میدونه میخواد چیکار کنه و براش امادس...جونگکوک اون..اون ازم قول گرفت...ازم قول گرفت که تو نجانتش میدی,بهم گفت جونگکوک میتونه کمکم کنه,گفت باید باهم اقدام شید اونجوری میتونه برگرده
+احمق شدی؟من چجوری میتونم این کارو کنم تو هیچ....
حرفم کامل نشده بود که ینفر از پله ها پایین اومد انگار با داد و بیداد من بیدار شده بود به پله ها نگاه کردم
جین هیونگ با ترس و استرس اونجا ایستاده بود و نگاهمون میکرد
+ج..ج..جین هیونگ
_جونگکوک!
به سمتمون اومد راوا حرفی نمیزد و سرش و پایین انداخته بود
+جین هیونگ
بغض کردم و به سمتش دویدم و بغلش کردم
جین هیونگ اینجا بود یعنی همه اینجان,یعنی راوا واقعا میخواد نقشه جیمین و عملی کنه
_جونگکوکی خوبی؟صدمه دیدی؟حالت خوبه؟
با سر تایید کردم و دوباره بغلش کردم حس میکردم تو خونه ام جین مثل یه مادر بود برام تا وقتی که تسخیر شدیم بعد از اون اصلا رفتار خوبی نداشت
ولی این تقصیر اون نیست,دلم برای اغوشش تنگ شده بود
+هیونگ!
_جونگکوک,باید یچیزی رو بدونی
منو از خودش به ارومی جدا کرد و رو مبل نشوند
_من یه نور دیدم
گیج نگاهش کردم منتظر بودم ادامه بده
_من علامت یین و یانگ و دیدم که با هم اقدام شدن و یه نور زیاد ایجاد شد
اون تو و جیمین هستید، مطمئنم که هستین!
نزاشت حرف بزنم و گفت:جیمین به کمکت نیاز داره

Last Angel (Rule s1)Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum