شات 4/3: دردسر های بیشتر *・゜゚(^o^)↝
لان شیچن به آرامی درهای جینگشی را بست و به محض سربرگرداندن با لان وانگجی روبرو شد که بی قراری در چشم هایش موج میزد:
_برادر..
با اشاره دست او را به سکوت فرا خواند و به آرامی در مسیر منتهی به هانشی قدم زد هر دو برادر در سکوت کنار یکدیگر گام بر میداشتند، یکی غرق در تعجب و کنجکاوی و دیگری غرق در تشویش و نگرانی...
با قرار گرفتن پیکر سفید پوش دیگری در مقابلشان هر دو برای لحظه ای جا خوردند اما با دیدن چهره عموی سالخورده و محبوبشان به سرعت به او احترام گذاشتند. لان چیرن در جواب سری تکان داد و قبل از اینکه آن دو درباره علت حضورش در محوطه جینگشی سوال کنند خود به حرف آمد:
#: شنیدم برای وی یینگ مشکلی پیش اومده، اومدم بهش سر بزنم.
برادرها چنان از جمله دوم عمویشان متعجب شده بودند که توجه نکردند لان چیرن وی ووشیان را به گونه ای که شاگردانش را خطاب میکرد صدا زد، همانگونه که او را در سال های بسیار دور خطاب کرده بود...
لان شیچن لحظه ای برای گفتن حقیقت تردید کرد، گمان نمیکرد گفتن خبر بارداری وی ووشیان به لان چیرن هیچ پیامد مثبتی داشته باشد و در عین حال میلی به دروغگویی نیز نداشت:
≈: عمو.. ارباب وی.. خب ایشون کمی مریض احوال بودن، برای همین الان دارن استراحت میکنن.. مشکلی نیست؛ نیازی نبود به خودتون زحمت بدید.
لان وانگجی از گوشه چشم به برادرش نگاه انداخت و در سکوت سری به نشانه تایید تکان داد. صلاح نبود وقتی که هنوز خودش خبر بارداری همسرش را به طور کامل هضم نکرده و چاره ای برای مشکلات و اتفاقات پس از آن نیندیشیده بود این اتفاق را به عمویشان گزارش کنند.
لان چیرن مدتی به چهره های عجیب آن دو خیره شد و تلاش لان شیچن برای نگفتن اصل موضوع شک او را به یقین مبدل کرد، آهی کشید و آرام چشمانش را بست:
#: طلسم روش اثر کرده، نه؟
(پشماتون کز خورد نع؟😁)نیازی نداشت چشمانش را باز کند تا متوجه حیرت نقش بسته بر صورت برادرها شود برای همین ادامه داد:
#: وی یینگ از من خواسته بود روش اجرای اون طلسم رو بهش بگم..
و با گفتن این جمله به حیرت آنها افزود با این حال هیچ کدام جرئت نکردند حرف او را قطع کنند:
#: اون خیلی روی موضوع که خاندان لان دیگه وارثی با خون اصیل نداره تاکید میکرد و به همین علت تصمیم داشت یه بچه از خون وانگجی بهش بده، من بارها و بارها بهش هشدار دادم و گفتم که این طلسم خطرناکه و اجرا کردنش ریسک زیادی میطلبه ولی اون انقدر مزاحم من شد و ازم راه اجرای طلسم رو خواست که ناچار شدم دست نوشته های قدیمی رو نشونش بدم؛ هر چند واقعا انتظار نداشتم موفق بشه.. اون همچنین ازم قول گرفت که در این مورد با هیچ کدومتون صحبت نکنم.

YOU ARE READING
♪Wangxian♪♥گرمای آغوشت♥
Fanfictionاین داستان پایانیه به ناول جذاب استاد تعالیم شیطانی (مودائوزوشی) پایانی برای چیزهایی که نویسنده بهمون نداد و مشتاقانه منتظرش بودیم(′: داستانی برای اینکه بیشتر از عشق و محبت لان وانگجی به وی ووشیان لذت ببریم و صافت بشیم ماجراهای زیبای وانگشیان رو با...