شات 4/1 : یک دردسر کوچک ♪(┌・。・)┌
[دو ماه پس از ازدواج]
وی ووشیان با سرگیجه و کرختی از جای برخاست؛ نگاهی به جای خالی و سرد لان وانگجی روی تخت انداخت، روز گذشته لان وانگجی برای سرکشی به مناطق تحت حفاظت قبیله رفته بود و به سختی وی ووشیان اخمو را راضی کرده بود تا این چند روز در مقر ابر بماند، وی ووشیان حس خوبی نداشت و برای اولین بار به شدت جای خالی همسرش را احساس می کرد و دلتنگ او بود.
با همان سرگیجه بلند شد، دندان هایش را تمیز کرد و لباس رسمی قوم لان را که باید به عنوان همسر هانگوانگ جون به تن می کرد، پوشید و سربند قوم لان را به سرش بست.
با بی حوصلگی چرخی در اتاق زد، بودن در جینگشی بر خلاف معمول که به او آرامش می داد بی قرار و دلتنگترش می کرد پس تصمیم گرفت به سراغ خرگوش ها برود و وقت کشی کند؛ در را باز کرد و با چهره خشک شده لان سیژویی مواجه شد...
دستش را جلوی صورت او تکان داد تا از حالت مسخ شده خارجش کند و صدایش کرد:
+سیژویی..چته؟ اوهوووی!
لان سیژویی با صدای وی ووشیان به خود آمد و خجالت زده به پدر خوانده اش ادای احترام کرد:
~ص...صبح به خیر ارشد! هانگوانگ جون قبل رفتنشون ازم خواستن هر روز صبح زود به جای ایشون شما رو بیدار کنم؛ الان ساعت ششش صبحه!
وی ووشیان تا اتمام حرفش صبر کرد و بعد گفت:
+اولا ارشد نه و پدر! یعنی انقدر برات سخته که بعد از دو ماه اینطوری صدام کنی؟! سیژویی من دیگه پدرخوندتم! دوماً مگه من بچه ام که..
با یادآوری جمله آخر سیژویی حرفش در گلو خفه شد و ادامه نداد. آهی کشید؛ با یک شب دوری انقدر دلتنگ لان وانگجی شده بود که حتی نتوانسته بود به درستی بخوابد و تمام شب کابوس های آشفته دیده بود، جدای از این صورتش بخاطر بد خوابی مثل ارواح سفید شده بود...
لان سیژویی بیچاره حق داشت از ترس و بهت زدگی خشک شود؛ وقتی هر دو توانستند خود را کمی جمع و جور کنند در کنار هم برای صرف صبحانه به سمت سالن غذاخوری رفتند.
وقتی به سالن غذاخوری رسیدند می شد در چشمان تمامی حاضرین در سالن بهت و تعجب را خواند؛ جدا صحنه نایابی بود، ییلینگ لائوزویی که به خوابیدن تا لنگ ظهر در مقر ابر شهرت داشت ساعت شش صبح برای خوردن صبحانه آمده بود!
البته وی ووشیان مثل همیشه به هیچ چیز اهمیت نداد و پس از ادای احترام به بزرگترها سر جایش کنار میز لان وانگجی نشست و با غم به جای خالی او خیره شد.
لان شیچن متوجه علت گرفتگی او شد و لبخند آرامی به او زد اما حرفی که می خواست بزند با آمدن خدمتکاران حامل غذاها از دهانش خارج نشد، در عوض به عمویش نگاه کرد به لبخند محو اما رضایتمندانه ای روی صورتش نقش بسته بود.

YOU ARE READING
♪Wangxian♪♥گرمای آغوشت♥
Fanfictionاین داستان پایانیه به ناول جذاب استاد تعالیم شیطانی (مودائوزوشی) پایانی برای چیزهایی که نویسنده بهمون نداد و مشتاقانه منتظرش بودیم(′: داستانی برای اینکه بیشتر از عشق و محبت لان وانگجی به وی ووشیان لذت ببریم و صافت بشیم ماجراهای زیبای وانگشیان رو با...