پارت سوم: روز موعود →(^_^)
وی ووشیان به تصویر خود با لباس قرمز در آینه برنجی خیره شد و به سختی تصویر جیانگ یانلی در لباس قرمز عروسی را در ذهن خود پس زد.
اشک های مزاحم درون چشمانش را با دست پاک نمود.
با صدای باز شدن در لبخند شادی زد و از داخل آینه به صاحب تمام و کمال روح و جسمش خیره شد که به او نزدیک می شد.
کمی سر و وضعش را درست کرد و گفت:
+خیاط ها ازم خواستن لباس رو از الان امتحان کنم که برای فردا هیچ مشکلی نداشته باشه، به نظرت چطور شدم لان ژان؟؟
و در ادامه حرفش به سمت لان وانگجی چرخید.
لان وانگجی مبهوت به بت زیبای مقابلش خیره شد.
در حالت عادی او جلوی لبخند وی ووشیان هم نمی توانست مقاومت کند و خوددار باشد چه برسد به حالا که وی ووشیان در لباس سرخ عروسی با آن لبخند پرستیدنی به او خیره شده بود و نظرش را می پرسید!!!
لان وانگجی بیشتر از این نمی توانست تحریک شود. به سرعت جلو رفت و محکم وی ووشیان را در آغوش گرفت.
وی ووشیان آخی گفت و به لان وانگجی اعتراض کرد:
+لان ژان...من نظرت رو خواستم! این طوری اصلا قابل قبول نیست!!!
لان وانگجی با صدایی که به شدت سعی در کنترل لرزشش داشت گفت:
_تو عالی هستی وی یینگ.
بالاخره دوزاری وی ووشیان افتاد! با احتیاط پرسید:
+لان ژان..تو..الان راست کردی؟؟؟
لان وانگجی سکوت اختیار کرد و چیزی نگفت. اما وی ووشیان جوابش را از نفس های تند و بریده بریده او گرفت.
حقیقتا انتظار....نه چرا انتظارش را داشت! -_-
لان وانگجی در قدیم همیشه با لمس کردن وی ووشیان سخت می شد.اصلا بعید نبود زمانی که او را در لباس عروسی می بیند چنین واکنشی نشان دهد...اما محض رضای خدا!! او باید کنترل بیشتری روی شهوتش می داشت!
وی ووشیان با شیطنت اندیشید اگر لان چیرن متوجه می شد عیناً این کلمات را بر زبان می آورد و قطعا لان وانگجی را به سختی تنبیه و سرزنش می کرد، اما کنون وی ووشیان نه لان چیرن بود و نه حتی از ذره ای خودداری در مقابل لان وانگجی برخوردار بود. ( میدوریا: چه کلمات آشنایی<: )
وی ووشیان همانطور که در آغوش لان وانگجی در حال له شدن بود گفت:
+لان ژان...تو مجبور نیستی جلوی خودت رو بگیری... من همین حالا هم همسرتم!!
گویی لان وانگجی فقط منتظر شنیدن همین جمله بود.
وی ووشیان را از آغوشش بیرون کشید و لبهای تشنه خود را به لبهای چون دریای او رساند و مکید.
وی ووشیان با اشتیاق سر خود را اندکی هم کرد تا بوسه را عمیق تر کند و در همان حال به کمربند لباس لان وانگجی چنگ زد ، آن را باز کرده و به کناری انداخت.

YOU ARE READING
♪Wangxian♪♥گرمای آغوشت♥
Fanfictionاین داستان پایانیه به ناول جذاب استاد تعالیم شیطانی (مودائوزوشی) پایانی برای چیزهایی که نویسنده بهمون نداد و مشتاقانه منتظرش بودیم(′: داستانی برای اینکه بیشتر از عشق و محبت لان وانگجی به وی ووشیان لذت ببریم و صافت بشیم ماجراهای زیبای وانگشیان رو با...