𝐓𝐇𝐈𝐄𝐅_𝐏12

Start from the beginning
                                    

نفهمیده

سرش رو تکون داد و قیافه جدی به خودش گرفت:

برو وسایلت رو بردار و حاضر شو تا بریم به منطقه.

بریم؟بررریییمم؟

لعنت ینی نمیشد اگر خودش نمیومد

پوفی کرد و رفت تا وسایل رو برداره

*****

نیم ساعتی بود که بیدار شده بود و خیره به نفس های منظم لویی به اتفاقات امروز

فکر میکرد.

همه چی زیادی فیلم طور و اکشن شده بود.

زندگی پر از آرامش و معمولیش چطور به اینجا و این ادم که عملا یک آدم کش

بود کشیده شده بود.

چطور آنقدر راحت گول سهون آدمی که چند سال همه احساساتش رو صرفش

کرده بود رو خورده بود.

چطور بود که از بودن کنار این مردک هیچ حس ترسی نداشت؟

چطور همه چی آنقدر پیچیده و ایندش انقد تا معلوم شده بود.

دقیقا مثل فیلم های تام کروز شده بود.

چشمای بسته مرد توی تاریکی اطراف باز شد و برق زد:

تا کی میخوای بهم خیره بمونی کوچولو

هول شد و نگاهش رو به سمت دیگه ای سوق داد:

حالت بهتره ...درد نداری؟

لویی نفس عمیقی کشید.

حقیقتا درد داشت ولی نگران کردن این فسقلی هرچند عجیب ولی واسش خوشایند

نبود:

ن...دیگ دردی حس نمیکنم...تو چطوری ...با شرایط کنار اومدی

پشت بند حرفش پوزخند صدا داری زد و حرفش رو هرچند این طور نبود ولی

تمسخر آمیز کرد:

خیر...به لطف شما هنوز توی شکم...همیشه زندگیت اینطور بوده...؟

تک خندی کرد و خودش رو تو جاش جابجا کرد تا بدنش از کرختی در بیاد:

گربه ....من یه گنگسترم ....توقع داری تو قصر صورتی و رویایی کل زندگیم

رو بچرخونم

چشماش رو تو حدقه چرخوند.

هرچند لویی نمی‌دید ،دیگه حرفی بینشون رد و بدل نشد .

همه جا توی سکوت بود که صدای تکون خوردن بوته ها روح رو از بدنش جدا

کرد.

توی جاش سیخ شد و تا خداگاه به مرد بلندتر چسبید:

چی....چیه؟

-احتمالا گرازی چیزی باشه

وحشت زده با چشمای درشت شده بهش خیر شد و فشار دستش رو بیشتر کرد :

ThiefWhere stories live. Discover now