⥼᯽︎» .پارت سه : کورسوی امید «᯽︎⥽

514 161 293
                                    

༺⚔༻

اونشب هم با تمام اتفاقای عجیب و غریبش گذشت و هری هیچ وقت نفهمید که چرا با وجود اشتباهی که کرده بود ، مثل قبل تنبیه نشد و فقط با زدن حرف های تحقیر آمیز کارو تموم کردند.

چند روز از ملاقات اول شاهزاده و جفری میگذشت و شاهزاده هنوز نتونسته بود با استادش حرف بزنه.
از بی جواب موندن سوالاتش خسته شده بود. تقریبا دیگه مطمئن شده بود که یه جای کار میلنگه.

۹ سال پیش جفری یهو غیبش میزنه و لویی تمام تلاشش رو میکنه که پیداش کنه ولی اثری ازش نیست و حالا... حالا دقیقا توی جشن یهو ظاهر میشه و بدون هیچ دلیلی دوباره و بدون خداحافظی غیبش میزنه!
شاهزاده عصبانی بود، خیلی عصبانی!
از این بلاتکلیفی ای که توش گیر کرده بود، از جفری، از خودش، از همه چی عصبانی بود و این وسط عود کردن مریضی پدرش هم به نگرانی ها و عصبانیتش اضافه کرده بود.
مجبور بود به خاطر رعایت حال پدرش هم که شده زیاد پیگیر جفری نشه‌.

شاهزاده به خاطر بی خبری از پدرش عصبانی بود ولی از طرفی حرفای پاول اونو نگران کرده بود.

چند وقتی بود که پدرش اوضاع جسمی مساعدی نداشت. لویی میتونست درک کنه که فشار سلطنت چقدر زیاده و بخاطر همین زیاد به پدرش سخت نگرفتولی هنوزم عصبی بود پس سعی می کرد این عصبانیتو سر مترسکای تمرینی خالی کنه!

نفس نفس میزد. تمام سوالاتش توی ذهنش رژه می رفتند. شمشیر رو با دو دست بالا آورد و کنار صورتش نگه داشت و پاهاش رو آروم حرکت می داد.

خدا میدونست که اون لحظه چند تا از معما های بی جواب، توی سرش بودند. معماهایی که هر کدوم مثل یه دشمن فرضی دورش کرده بودند و شاهزاده تنها کاری که ازش برمیومد مبارزه کردن باهاشون بود.
دست هاش رو انقدر دور دستگیره ی شمشیرش محکم قفل کرده بود که دور بند انگشت‌هاش به سفیدی میزد. شمشیرش رو چنان با شدت حرکت داد که صدای شکافته شدن هوا رو می شد به راحتی شنید.
مثل یه جنگجوی ماهر می‌جنگید و هر از گاهی خشمش رو سر مترسکهای نگون بخت خالی می‌کرد.
دوباره ...
دوباره...
و دوباره ضربه می زد و هر بار با شدت و عصبانیت بیشتری.
ضربه آخر به قدری محکم بود که مترسک از وسط نصف شد! صورتش از عصبانیت قرمز شده بود و قفسه سینه‌ش به شدت بالا و پایین میشد.
شمشیر رو از دستش روی زمین انداخت و با آستینش عرق پیشونیش رو پاک کرد که متوجه سنگینی نگاهی روی خودش شد.

اطرافش رو نگاه کرد و با یه چهره آشنا مواجه شد. اصلاح می کنم، یه چهره زیبای آشنا...!
شمشیرش رو از روی زمین برداشت و وقتی خواست سرجاش بذاره متوجه شد که اون پسر داره به سمتش حرکت میکنه.
بندهای مچ‌ بند چرمی‌ش رو از دستش باز کرد و وقتی که بهش نزدیک شد نگاهی بهش کرد.

𝑺𝑨𝑽𝑬 𝑴𝑬 ~[𝐋.𝐒].[𝒁𝒊𝒂𝒎]࿐Where stories live. Discover now