☕MORNING COFFEE☕

☕PART : 5☕

بکهیون همینطور که خمیازه میکشید
مشغول درست کردن قهوه اش بود.
دوباره یه صبح تکراری شروع شده بود ولی بکهوین خوشحال تر از روزای دیگه بود.
همینطور که تویه بالکن خونش مینشست
به چانیول پیام میداد
لبخند آرومی زد و جرعه ای از قهوش نوشید.

"بکهیوووووون نامه داری"

بکهیون فریاد بلندی رو از پشت در خونش شنید
آهی کشید و سمت در رفت
و اونو با آرامش به روی مرد باز کرد

"مرسی تائه"

"باشه"

بکهیون از دست پسر بی ادب روبه روش آهی کشید

"جونگکوک چطوره؟"
همینطوری که به نامش نگاه میکرد پرسید

"خوبه"

"اوکی روز خوبی داشته باشی بهش سلام منو برسون"

در رو بست و به آرومی چسب رویه پاکت نامه
رو باز کرد وقتی عکس ها رو دید
لبخند عمیقی زد چانیول اونارو گرفته بود
موبایلش رو از توی جیبش در آورد و شمارش رو گرفت

"سلام عزیزم" چانیول با خوشحالی گفت

ت..تو منو عزیزم صدا کردی...؟!"

"اوه.. ببخشید میشه پس بک صدات کنم؟"

"نه..نه مشکلی نیست!"

"خب صبحت رو چطور گذروندی؟"

"خوب بود .. عکسایی که ازم گرفتی به دستم رسید"

"چطور بودن؟"

"عالی..اونا خیلی زیبان"
بکهیون عکسارو روی میز کنار قهوش گذاشت

"امید وارم ازشون خوشت اومده باش...
شب قبل برای من خیلی لذت بخش بود!"

"اوه آره به منم خوش گذشت...
آخر هفته وقتت آزاده..؟"

"آره"

"نظرت چیه بریم بیرون و باهم مشروب بخوریم؟"

"منم دوست دارم بریم...ولی الان باید برم سر کار.."

"اوکی .. روز خوبی داشته باشی خدافظ"

"باشه پس خدافظ .... عاشقتم..!^^"
چانیول قبل اینکه تلفنو قطع کنه گفت

بکهیون شوک شد همینطوری به گوشیش
خیره شده بود...
چانیول بهش گفته بود عاشقشه
قلبش به شدت تو سینش میکوبید
ولی حس بدی ته قلبش بود..
برای اینکه تو جواب چانیول هیچی نگفته بود
ولی قلبش مدام تو گوشش زمزمه میکرد که اونم عاشق چانیول...!

*******************

سلام عزیزای من 😍🍭متاسفم که چند وقت نبودم و آپ نکردم چون مشغول نوشتن یه کار جدید بودم
و چون اولین بارم بود مینوشتم یکم زمان بردش دوست دارم درکنار این داستان جدید من که توی همین اکانتم درحال آپ هستش هم بخونید به اسم *Secure Hugs* خیلی برای این فیک زحمت کشیدم امید وارم ازش خوشتون بیاد و حتما همایت کنید منتظر ادامه ی این داستان هم باشید
دوستون دارم💙💙💙