Past 2

603 61 24
                                    

Part 11
Writer pov
همه ساکت شدن جیمین؟یعنی اون کیلید رهایی از این قفس بود
.
.
.
با گیجی به سمت زیر زمین رفت..جیمین؟ واقعا اون راه نجات بود در و باز کرد و وارد شد اوه خدایا اون پسر چرا اینقدر شکسته به نظرمیرسه
به جیمین نزدیک شد اون بیدار بود داشت به سقف نگاه میکرد حرفی هم نمیزد حتی پلک هم نمیزد
وی سکوت رو شکست باید باهاش حرف میزد
-جی...
جیمین پرید وسط حرفش:ششش کارتو کن و برو
قلب وی مچاله شد چی باعث شده بود این اتفاقا بیوفته جیمین یه پسر شاد و سرخوش بودی پسری که با وجود ناپدری متجاوزش باز هم میخندید با وجود تمام مشکلاتش باز هم با صدا بلند میخندید و مهم نبود از ته دل یا نه ولی الان همونم نی همونم وجود نداره همون خنده های الکی یا واقعی...رفته...همه ی جیمین رفته.
-من باید باهات حرف بزنم
هیچی هیچ حرکتی از جیمین ندید کم کم داشت فک میکرد اون پسر مُرده سعی کرد با خونسردی ادامه بده:جیمین ما میخوایم همه چی رو برات روش کنیم
جیمین بالاخره خنده ای کرد و و نیش خندی زد:با درد؟
همین جمله کافی بود وی دیگه چیزی نگه جیمین این نبود
این جیمین نیست این اون فرشته دوست داشتنی نیست جیمین تسلیم نمیشد نباید تسلیم شه این کمکش نمیکنه اما همش تقصیر اونا بود نبود؟
چرا یه پسر رو باید اینقدر شکسته ببینن
نمیتونست با جیمین حرف بزنه اون....اون خیلی مظلوم بود ...اون خیلی بی گناه بود
بدون هیچ حرفی جیمینو رو درمان کرد داشت بدنشو درمان میکرد لباسشو(بلیزشو) دراوردم اوه خدایا چرا بدنش اینجوری شده.چرا اینجوری شده چرا این بلا ها سرش میاد قلب وی اینارو به روحش میزد روحی کع دیگه برای اون نبود
روحی که خیلی وقته از دستش داده
بدنشو درمان کرد بدنش درست مثل روز اول بود بلورین و سفید و شفاف ولی تو خودش قلب سیاه و کدر و شکسته ای رو حمل میکرد.
بدنی که فقط به ظاهر شفاف بود درست مثل اینه بود اینه ای که بازتاب چیز های روبه روش رو نشون میداد
وپشتش کدر و تاریک و غمناک بود.
زنجیر رو باز کرد جیمین چیزی نمیگفت حتی اهی نمیکشید
به پوست گردن جیمین نگاه کرد اون اون وحشتناک بود پوستی که زیر زنجیر بود پیر شده بود سوخته بود قرمز و خونه مرده شده بود
همه اینا باعث شد وی اشک تو چشاش جم شه
جیمین متوجه اش شد و پوزخندی زد:دردناکه؟.....مکثی کرد و به چشمای وی نگاه کرد...فقط دردناک نی وی ترسناکه
خنده ای کرد اره جیمین میخندید اما از چشماش بغضش معلوم بود
-میدونی درد ندارم....دیگه ندارم...نیشخندی زد..کارتو بکن و برو
وی قلبش درد گرفت جیمین چرا اینقدر غمگین بود؟
پوست پیر شده زیر زنجیر رو نوازش کرد و با استفاده قدرتش درمانش کرد با نارحتی و تاسف رفت و پشت جیمین نشست و به بال هاش نگاه کرد اون دردناک ترین تصویری بود که تاحالا دیده بود خیلی دردناک بال هاشو درمان کرد ودوباره زیبا شد درست مثل همون فرشته زیبایی که اولین بار دیده بود ولی یچی کم بود... یه لبخند
.
.
.
کوک چشماشو بسته بود و فکر میکرد رو تخت دراز کشیده بود
الان دوروز بود جیمین رو ندیده بود میدونست حالش بده
میدونست داره درد میکشه اما باید چیکار میکرد؟ چیکار میتونست بکنه....داشت یکی از عزیز تریناشو از دست میداد(جیمین دوستشونه و اونا دوسش دارن) اوه خدا "دوباره" داشت از دست میداد از این حس متنفر بود حس از دست دادن کسی
اون ازش متنفر بود
***
تمام اون اتاقک کوچیک رو دنبال اون زن میدویید و باهم بازی میکرد پسر بچه 10 ساله داشت با یه زن 28 ساله بازی میکرد زنی که از وقتی یادش بود تو خاطراتش بود هیچوقت فکر نمیکرد دیگه نبینتش...شایدم فکر میکرد اخه اونا تو یه جایی شبیه زندان زندگی میکردن
پسر بچه از وقتی یادش بود اینجا بوده
اون شب...
اوه خدایا اون شب جهنمی... شبی که اومدن و اون زن رو بردن بردن و هیچوقت برنگشت
بردن ادما اونجا چیز عادی ای بود وبرنگشتنشون عادی تر اما اون باید برمیگشت فقط بخاطر کوکی کوچولو اخه اون همیشه بهش میگفت تنهات نمیزارم اون بهش قول داده بود یروز باهم زیر اسمون ابی بدو بدو کنن
گرچه خود زن هم میدونست اینها فقط ارزوعه
خوب یادشه زن چجوری برای اخری بار بغلش کرد و با صدای مهربونش تو گوشش زمزمه کرد:قول بده اگه برنگشتم هم تو بتونی بری زیر اسمون ابی بدو بدو کنی
اون به خوبی یادشه چی بهش گفته بود:صبر میکنم باهمم بریم بیرون و بدو بدو کنیم
چه ارزو های پوچی بود با صدا نگهبان از هم جدا شدن:آیو زودتر بیا
با نیشخند کثیف و چندشش گفت
کوک به آیو نگاه کرد دختری که خیل وقت بود به چشمش یه مامان بود یه مامان که همیشه بود ولی کوک نتونست نجاتش بده
نمیدونست چرا تو چمای آیو برق ریزی وجود داشت نمیدونست چرا صورتش قرمز شده بود
حتی یه درصدم احتمال نمیداد که از بغض باشه
همونطور که فکر نمیکرد روزی دیگه ایو رو نداشته باشه
کوک نتونست تنها آدمی که داشت رو از دست بده ولی داده بود اون آیو رو از دست داده بود.....خیلی سخته تنها شی تو یه سلول سرد تاریک غمناک به مدت کل عمرت بخاطر آیو بود که اون زنده بود بعد این چی میشد زنده میموند؟
ولی نمیدونست هنوز تموم نشده تازه شروع شده

Last Angel (Rule s1)Where stories live. Discover now