part8

10.9K 1.2K 54
                                    

احساس سنگینی دور بدنم‌میکردم
چشمامو باز کردم...
دیشب چه اتفاقی افتاد؟یهو همه صحنه ها از‌ جلوم زد شد  یادم‌اومد از درد غش کردم لعنت...
چشمام پایین اوردم دوتا دست دورم حلقه بود ک یکیش خالکوبی بود
چشمام چهارتا شد اروم دستشو برداشتم و کشیدم کنار بعد از این همه کتک اومدی بغلم میکنی؟خجالت نمیکشی ک  دستش اومد سمت گردنم و کشیدم سمت خودش و اروم چشاشو باز کرد
+با چه حقی از بغلم دراومدی ها؟خوشحال بودم‌ که مُردی اما با اینکار فهمیدم زنده ای صبحم خراب شد

ته دلم خالی شد با حرفش لبخند تلخی زدم و چیزی نگفتم
+برو اتاق ارایش امادت کنن امروز باید بریم ی جلسه بالای ساختمون متاسفانه اجبار کردن باشم  و باید ی امگا باهام باشه
_و اگر نیام؟
نگای ترسناکشو بم دوخت
+خودت بهتر میفهمی!یا شایدم هنوز نمیفهمی!و لبخند کجی کرد
اب دهنمو قورت دادم  و ب سمت اتاق ارایش حرکت‌کردم یه فکر ب سرم خورد
چرا فرار‌نمیکنم؟ همون لحظه رفتم سمت درب خروجی از ادمای سیاه پوش کوک گذشتم  فکر میکردن کوک منو فرستاده اینجا جلومو نمیگرفتن و این بهترین شانسی بود ک داشتم بالاتره خلاص میشدم از بار ظلم دستور و وحشی بودن مستر کوک   دویدم ب بیرون انگار از قفس داشتم میدویدم بیرون ک با صورت به یچیز محکم خوردم و برگشتم
_جلوتو نگاه ک‌....
با چیزی ک دیدم از ترس فقط میخاستم بمیرم الان
+جایی میری امگا؟
کوک جلوم بود چطور ممکنه..
_غلط کردم...
+ اره بایدم غلط کنی تو یه عروسک جنسی بیشتر نیستی یه فاحشه ای و از مرگ و شکنجت لذت میبره ملومه باید غلط کنی وقتی میفهمی الفات کیه
غلط میکنی فرار میکنی بی پدرو مادر  سیلی تو گوشم زد از شدت سیلی پرت شدم رو زمین و کنار لبم پاره شد
ارزوی مرگ داشتم حرفاش...باعث شده بود کاملا خودمو ببازم وقتی الفایی که مالک منه اینارو میگفت...
وقتی پسر خالم شوگا هم باهاش همفکره...شاید اینا راست میگن...مشکل واقعا از منه...شاید واقعا وجود من همچیو خرابتر‌میکنه...راهی جز این ندارم
سوار ماشینم کرد حرکت کردیم توی راه سعی میکردم اشکامو کنترل کنم
رسیدیم یه ساختمون به شدت بلند بود که سرم گیج میرفت وقتی نگاش میکردم به سمت ساختمون حرکت کردیم
جونگکوک سوار‌ شد اما من جلو نرفتم منتظر نگام کرد
سوارشو
_نمیتونم
+گفتم سوار‌شو
_نمیتونم میگم
دستمو گرفت و سوارم کرد اشکام سرازیر شد  در بسته شد و شروع ب حرکت کرد رو زانوهام‌افتادم‌نفسم بالا نمیومد  از جاهای تنگ هراس داشتم و باعث میشد راه تنفسیم قطع شه
کوک پشت لباسمو گرفته بود و میگف نفس بکش هیچی‌نیس ببین
نفسم‌بیشتر و بیشتر قطع میشد ک‌اسانسور ایستاد داشت چشمام سیاهی‌میرفت در باز شد و کوک‌پرتم‌کرد بیرون 
+حالت ک خوب شد بیا از در بوم داخل روی پشت بوم جلسه گرفتیم بخاطر هوای ازاد
بزور نفس میکشیدم داشتم تلاش میکردم حالمو بهتر کنم و میدیدم کوک بی اهمیت ب من داره ب سمت در میره ده مین بعد سرپا شدم و ب سمت در رفتم
فضاش خیلی خوشگل بود اما چه فایده من حال خوشی نداشتم دیگه کوک‌نگاهی بهم‌کرد و ب صندلی کنارش اشاره کرد کنارش نشستم ک گرم‌صحبت شدن چیزی نمیشنیدم فقط میخاستم‌برم کوک‌گف بلندشو یکم هوا بخور
سرمو تکونی دادم و بلند شدم رفتم‌سمت لبه پوشت بوم که اطرافو ببینم از ارتفاع ترس داشتم نمیتونستم‌زیاد پایینو نگاه کنم
اما جلوی چشمام خون‌بود
ی چیزی توی وجودم بهم‌میگف خودتو اویزون کن و بپر
بپر بپر بپر بپر بپر تهیونگ بپر پرواز‌کن  ازاد شو
هیچ صداییو نمیشنیدم رو لبه نشستم و پامو اویزون کردم
و خیره ب پایین  و اون صدای درونم
بپر تهیونگ بپر ازاد میشی وجود تو اضافیه تو نحسی تو بد شانسی میاری تو بار اضافه ای تو فقط باعث وقت تلفی بقیه میشی تو روز بقیه رو با صدات و قیافت خراب میکنی کسی دوس نداره زنده باشی
از جام بلند شدم ب پایین نگاه کردم و برگشتم سمت کوک چشمای کوک عجیبتر از هرروز بهم خیره بود توش ترس بود ترس استرس نگرانی عصبانیت همچیز قاطی بود انگار دیگه مهم نبود من میخاستم ب حرف درونم گوش کنم
من داشتم ازاد میشدم لبخند تلخی زدم و چشمامو بستم...

Kookv You are my tearsWhere stories live. Discover now