𝘞𝘪𝘭𝘭 𝘺𝘰𝘶 𝘥𝘪𝘦 𝘸𝘪𝘵𝘩 𝘮𝘦 𝘪𝘯 𝘵𝘩𝘪𝘴 𝘮𝘰𝘮𝘦𝘯𝘵?

301 48 34
                                    

از 14 آوریل و کلاس طراحی منظره دو هفته میگذره ولی من هنوزم تو اون منظره، روی چمنای سبز، زیر نور لطیف افتاب و آسمون صاف، بین درختای گیلاس و شکوفه هاشون،
بین لب هاش و شیرینی طعم سیبِ روشون گیر افتادم!

سر کلاس ریاضی، بین معادلات چند مجهولی و صورت مسئله های نصفه نیمه و عجیب غریبم، چندتا شکوفه ی گیلاس هست!
درسته..حتی با اینکه دو هفته ست نتونستم از خجالت بهش نگاه کنم ولی وقتی بهش فکر میکنم دستام از مغزم پیروی نمیکنن، درست مثل قلبم.
این شکوفه ها چجوری روی کاغذای دفتر ریاضیم رشد کردن؟
فقط با فکر کردن به اون؟
پس اگه هاناهاکی یه افسانه نبود، الان این شکوفه های لطیف و کوچولو رو تو ریه هام داشتم،
با تمام گلبرگای صورتیشون،
گل های کوچیک ترش رو بین رگ های قلبم،
بقیش هم حتما بین پیچ و خم مغزم رشد میکرد...و اونوقت دیگه من بیمار نبودم، یه شفا پیدا کرده، بودم..!

ولی نه، این امکان نداشت، حتی با اینکه من تنها کسیم که یواشکی بهش نگاه میکنه و تو ذهنش یواشکی درباره اون رویا پردازی میکنه..ولی نه، اون بازم نمیتونه بهم درد بده..تنها چیزی که اون به ذهنم میده شیرینی و لطافته مخصوص خودشه.

راستش دوست داشتنش مثل این میمونه ساعت پنج صبح تو یه دشت گل رز که حاشیه ی گلبرگاش پر رنگ تره نشسته باشم، هوا مه گرفته باشه و قطرات شبنم مثل جواهرای کوچیک روی رُز ها رو تزیین کرده باشه. در حالی که هوا هنوز مه گرفته ست و یکم هم سرده..من چشمامو بسته باشم و در حالی که گوشام با صدای قشنگ پرنده هایی که حتی اسمشونو نمیدونم، پر شده باشه و با هر نفس ریه هام رو پر از عطر گلای رز کنم..
درسته من تو اون دشت تنهام، ولی اون منظره انقدر قشنگه که دارم از تک‌تک اجزاش لذت میبرم.
دوست داشتن اون همچین حسی بهم میده..

بعد کلاس به سمت کمدم میرم و کتابامو عوض میکنم،  با برداشتن هنسفریم یواشکی میرم سمت پشت بوم.
از بالا به سمت حیاط نگاه میکنم..
ی جایی کنار فَنس های زمین فوتبال هست که همیشه خلوته، دوباره همونجا نشسته و تمرینای ریاضی و حل میکنه.
اونم مثل من صدای گنجشک هارو میشنوه؟
مثل من حرکت باد و روی پوستش احساس میکنه؟
امروز آفتاب شدید تره و موهای حالت دارش همونطور ک حرکت میکنن، واقعا میدرخشن..
وقتی به چیزی فکر میکنه بدون اینکه بفهمه لباشو با زبونش خیس میکنه،
همین الان..
نگاهم..
روی لب های صورتیش که زیرِ نور براق شدن، قفل شده..
بدون اینکه بفهمم دارم لبامو کنترل میکنم که لبخند نزنم..اینجوری مثل دیوونه ها به نظر میرسم.
این دیگه چه حسیه؟..
فکر کنم دیگه از دست مسیحم کاری برام بر نیاد!

به خودم میام و جوری که انگار خودمو گول میزنم هنسفریامو میذارم تو گوشم..
مثل هر روز، شروع میکنم به حرف زدن باهاش..
از همین فاصله، من همشو میگم..فقط اون صدامو نمیشنوه:"امروز خیلی خوشگل تر شدی..درست مثل پرنس ها به نظر میرسی..میتونم بهت بگم پرنسِ من؟
راستش..من..
من نمیخوام مثل بچه ها به نظر برسم...ولی هنوزم به اون فکر میکنم...
خب..تو میدونی که چی رو میگم، مگه نه؟..."
سرم و پایین میندازم به کفشام و پاهام که دارم با ریتم اهنگ توی گوشم تکونشون میدم، نگاه میکنم و دوباره صحنه ی متوقف شدن پاهاش جلوی پاهای خودم، یادم میاد.
نور خورشید خیلی شدیده و باعث میشه نخوام سرم رو بیارم بالا.
پس همونطور که لبام آویزونه و نگاهم به سمت پایینه ادامه میدم:
"خب... خب..
تو واقعا باید منظورمو از 'اون' بفهمی..اره..؟" آستینای سوییشرتمو پایین تر میکشم و با دندونم لب پایینمو گاز میگیرم که بیشتر نخندم، ادامه میدم:"اون..واقعا حس خوبی داشت..خیلی..شیرین بود..و خیلی لطیف..
لب هات..مثل افتابی که روی صورتم افتاده باشه..لب هامو گرم كرده بود..
من..
خب ینی تو..
نمیشه..؟
نمیشه که  دوباره...؟"
آهی میکشم و از فکرام خجالت زده سرمو بالا میارم.
به رو به روم نگاه میکنم، زنگ تفریح تموم شده و اون دیگه سر جاش نیست..
پس منم باید زودتر برم سر کلاس، همین الانشم جرمم بخاطر اومدن به پشت بوم سنگین هست، نباید دیر برسم سر کلاس.

ولی پاهام حرکت نمیکنن،
حتی قلبمم انگار نمیزنه!
اصلا روحم واقعا الان توی این بدنه؟
جریان خون با فشار تو صورتم در جریانه، مغزم فرمان میده بدوئم.

ولی دستش که دور بازوم میپیچه مانعم میشه:"صبر کن..جونگین.."
همین الان اسمم و غیر رسمی با صداش شنیدم.
همین برای زنده بودنم کافی نیست؟!

بازومو که تو دستشه آروم به عقب هل میده و باعث میشه چشم تو چشم شیم،
میخوام دوباره فرار کنم ولی ایندفعه با دوتا دست بازوهامو نگه میداره ، مثل همیشه آرومه و فقط ی جمله میگه: منظورت از 'اون'...همینه؟
و بعد اینکه نفساشو رو پوستم حس کردم، دوباره داره اجازه میده اون لحظه رو تجربه کنم،
این بار قوی تر..
دوباره منو میبره رو چمنای سبز اون منظره، بین شکوفه های درختاش..
دستاش که به سمت کمرم حرکت میکنن تمام پوستم و سر راهشون ذوب میکنن..
منم دلم میخواد انگشتامو اروم روی پوست سفید و نرم صورتش حرکت بدم، ولی از خجالت فقط توی دستم مشتشون کردم..
حتی قلبمم باید از خجالت عرق کرده باشه، نمیدونم بخاطر لذته یا از خجالت، ولی داره توی قفسه ی سینم جیغ میکشه و صداشو حتی تو مغزمم میشنوم.

سلول های بدنتو... میتونی حسشون کنی؟
قدرتی که دارن باهاش تمام سلولای بدن منو به سمتت میکشن..میتونی حسشون کنی؟

كاش این لحظه تموم نشه..
کاش دنیا همین الان که با لب هام میتونم گرمی لب هاشو حس کنم، تموم شه، همین الان که دستاش دور بدنمه..
نمیخوام این دفعه به جای اون منظره و شکوفه های درخت گیلاسش،
بین هوای بهاری و افتاب این پشت بوم گیر بیفتم!
مسیح میدونم این چیزی نیست که تو دوست داشته باشی، ولی کمکم کن، دیگه نمیتونم فقط از دور دوسش داشته باشم!

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jan 08, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝑺𝒂𝒌𝒖𝒓𝒂Where stories live. Discover now