اون شب،
توی اون بار،
اخرین شات،
و تصویری که با لمس لبای اون پسر ، هیچوقت از زیر پلک هاش پاک نشد.کی فکرش رو میکرد؟
نزدیکای صبح تو یکی از بارای معمولی و ارزون سئول، بین شلوغی اون فضا و صدای جیغ و داد مردم توی بار...
کی فکرشو میکرد توی اون لحظات و اون مکان ساده و پیش پا افتاده بشه چیز عجیب و سنگینی مثل عشق و فقط با ی بوسه تجربه کرد؟ و هنوز بعد هشت ماه و چهار روز بشه تک تک اون جزئیات و به خاطر آورد، درست مثل اینکه همین الان در حال اتفاق افتادن باشن!درست مثل اینکه اون پسری که حتی وقت نکرد اسمشم بپرسه، همین الان با دستای نسبتا سردش دو طرف گردنش و گرفته باشه و حتی عطر تلخ و خنکشم میتونه حس کنه،
مثل اینکه اون پسر همین الان از لا به لای جمعیت به سمتش اومده باشه و قبل بوسه ش، در گوشش زمزمه کنه:"چشمای قشنگی داری، حتی با اینکه بخاطر مستی خماره."
درست مثل اینکه اون همین الان کتشو دراورده باشه و بخاطر لرزی که مینهو داشت، دورش پیچیده باشه.
مثل اینکه همین الان با اون گیجی ناشی از الکل ازش پرسیده باشه چه روزایی به اون بار میاد و اون پسر جواب داده باشه: "اگه تو بخوای هرروز."احمقانه ست!
اره خب، هست..
ولی احمقانه بودنش چیزی رو عوض نمیکنه.مینهو هنوزم هر یکشنبه شب به اون بار سر میزنه، همون جای قبلی میشینه،
همون ساعت،
همون نوشیدنی ،
و البته هردفعه اون کت گرمی که پسر رو شونه هاش جا گذاشت و میپوشه.
به امید اینکه دوباره اون پسر با موی بلوند حالت دار و لبای خوش فرم و ببینه،
حتی اگه به بهونه ی پس گرفتن کتش اومده باشه!به امید اینکه دوباره دستای نسبتا سرد اون پسر و که با گرمی لباش به شدت تضاد داشت، دو طرف گردنش حس کنه.
به امید اینکه اونم مثل خودش ی احمق باشه و بهش بگه بعد اینهمه مدت نتونسته از اون شب فراموشش کنه.
ولی خیلی وقته دیگه مست نمیشه،
حتی اگه دو بطری بیشتر بخوره،
حتی اگه دوز الکل رو بالاتر ببره،
انگار که هرچقدرم مست کنه تا اون شب و فراموش کنه، فقط داره بیشتر قهوه میخوره تا هشیار تر شه.انگار که تصور اون پسر، از تمام الکل های سئول قوی تر باشه..
انگار که این حس، واقعا عشق باشه!

YOU ARE READING
[𝘓𝘢𝘴𝘵 𝘴𝘩𝘰𝘵]
Fanfictionانگار که تصور اون پسر، از تمام الکل های سئول قوی تر باشه.. انگار که این حس، واقعا عشق باشه!