★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part33

Почніть із самого початку
                                    

درست همین لحظه دستی نیرومند دور گردن ژیهو لین حلقه شد و اون رو از روی زمین بلند کرد.

ژیهو لین به چشم های طلایی و خشمگین لان وانگجی نگاه کرد و به سختی گفت: "اوه..ارباب لا..لان..برای..آدمی که..تازه به..بهوش اومده زیادی..قوی هستید."

لان وانگجی با صدایی آروم، اما ترسناک گفت: "من میدونم یکی از اون دونفر تو بودی! توی اون آتیش سوزی! بهم بگو چرا جین یینگ رو دزدیدی؟"

ژیهو لین خندید و سرفه ای کرد : "ش..شاید تو..تو راست بگی..ولی اگر..نگم..میخوای چیکار کنی؟..ک..کسی حرفتو باور نمیکنه..و اگر..بهت نگم..میخ..میخوای چیکار کنی؟"

حلقه ی انگشتای بلند لان وانگجی به دور گردنش تنگ‌تر شد و توانایی صحبت کردن رو از ژیهو لین گرفت.

لان وانگجی زمزمه کرد: "شاید الان توانایی ثابت کردن حرفام رو نداشته باشم..اما یه روز..مجبورت میکنم‌جلوی بقیه زانو بزنی و به کارهای کثیف خودت و قبیلت اعتراف کنی لین ژیهو! ماه از پشت ابر درمیاد و حقیقت آشکار میشه!"

و بعد اون رو روی زمین انداخت که ژیهو لین بعد از نفس گرفتن، قهقه ای سر داد و گفت: "حقیقت آشکار میشه؟ ببین کی این حرفو میزنه! تو قادر به هیچ کاری نیستی."

لان وانگجی دستشو مشت کرد تا مبادا به اون موجود کریه و فریبکار حمله ور بشه.

دستش رو پشت سرش برد و از اونجا خارج شد.
با توجه به حرفهای جین یینگ مشخص بود که خواهرش یونگ لین و حتی کل قبیله ی نیلوفر سرخ در این موضوع دست داشتن و لان وانگجی از این بابن مطمئن بود! اما چیزی که هنوز نمیدونست این بود که هدف اونها از دزدیدن و یا کشتن پسر دوم رییس قبیله ی لانلینگ جین چی بوده؟ قدرت؟ انتقام؟ یا شاید چیزی خیلی بزرگتر!

چیزی که لان وانگجی نیاز بود خودش به جوابش برسه.

لان شیچن با دیدن لان وانگجی که برگشته بود لبخندی زد و گفت:" زود برگشتی وانگجی..حالا بیا اینجا بشین."

لان وانگجی به لان شیچن نگاه کرد و گفت: "ز ووجون..میدونی چرا جین یینگ رو مورد هدف قرار دارن؟"

لان شیچن لحظه ای دست و پای خودشو گم کرد و گفت: "آه..راستش نه..ممکنه قصدشون تضعیف قبایل تهذیبگری باشه."

لان وانگجی دیگه سوالی نپرسید..چه چیزی اینقدر مهم بود که باعث شده بود لان شیچن هم برای اولین بار توی زندگیش به لان وانگجی دروغ بگه؟

لان شیچن لبخندی زد و گفت:" وانگجی من‌میرم پیش ارباب جین لینگ..توی وضعیت روانی خوبی نیست."

لان وانگجی‌از جاش بلند شد و به لان شیچن ادای احترام کرد و لان شیچن از اونجا خارج شد.

لان وانگجی‌ ربان قرمزی که کنار تختش پیش گلدون گل آبی رنگی بود که به جین یینگ هدیه داده بود رو برداشت و بهش نگاه کرد و زیر لب گفت:" جین یینگ..میام و پیدات میکنم..تا اون موقع لطفا مراقب خودت باش."

****
لان شیچن از محافظ ها پرسید: "تمام مدت توی اتاقش بود؟"

محافظ ها گفتن: "بله ز ووجون."

لان شیچن درو باز کرد و گفت: "لان وانگجی میخواستم بهت بگم که..."

اما با دیدن ردای طرح ابر و سربند سفید و گوچین روی تخت مثل یک مجسمه سرجاش خشکش زد!

لان شیچن به سمت لباس های لان وانگجی که متعلق به قبیله ی گوسولان بود رفت و سربندشو برداشت و با دیدن کاغذ پوستی زیر اون به سرعت اون رو باز کرد و نوشته های توش که به خط خوشی نوشته شده بودن رو خوند:

"ز ووجون متاسفم که مجبور شدم به شما و قبیله پشت کنم و قطعا لایق مجازات هستم..
اما..میدونم راز های زیادی پشت این ماجراست که حتی شماهم از گفتن اون اجتناب میکنید.
مهم تر از همه جین یینگی رو دیدم که از من کمک میخواست..اون هنوز زندس و به من کمک من نیاز داره..
من قبیله ی گوسولان رو ترک کردم و میرم به دنبال سرنوشتی که منو به این سمت هدایت میکنه. سرنوشتی که شاید من رو دوباره به جین یینگ برسونه.

"لان وانگجی"

_________________________________________
اینم پارت جدید😍
بابت تاخیر ببخشید واقعا امتحانا سنگین هست و باید مطالعه کنم براشون❤
مرسی که حمایت میکنید
لطفا وت بزارید و نظر فراموش نشه💜🎄
_________________________________________

♡𝑴𝑫𝒁𝑺𝑯:𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚♡Where stories live. Discover now